|
فرمانده نگاهي به صورت رنگپريده جوان انداخت. ـ «كجاس؟» جوان چيزي نگفت. فرمانده لوله كلتش را روي پيشاني او گذاشت. ـ «همون طور كه تو خونوادهتو دوست داري من هم داداشمو دوست دارم. اگه نگي…» لوله كلت را به پيشاني جوان فشار داد. ـ «زود بگو ببينم رايان كجاست؟» زن قدبلند و خوشقيافهاي جلو رفت. ـ «اگه ميدانست ميگفت.» شكمش بزرگ و برآمده بود. فرمانده خنديد. خنديد و سري تكان داد. ـ «داداشم اسير دست برادرشوهرته. همهتون ميدونين كجا نيگرش ميدارن، اما نميخواين بگين. همهتون سر و ته يه كرباسين. به لعنت خدا نميارزين. ما واسه چي بايد بياييم اينجا و به خاطر شما بجنگيم؟» فرمانده مكث كرد و نگاهي به صورت جوان انداخت. ـ «اگه نگي ماشه رو ميكشم.» جوان چند لحظه به صورت فرمانده خيره شد. فرمانده داد زد. ـ «زود باش!» جوان چيزي نگفت. فرمانده دستش را بالا برد و با قبضه كلت كوبيد توي صورت او. خون دويد به چهره جوان. زن دويد به طرف شوهرش. يكي از سربازها زن را گرفت. جوان از روي زمين بلند شد و تفي انداخت به صورت فرمانده. خون گرم و لزج همراه تف پاشيده شد روي صورت فرمانده. فرمانده كلت را به طرف جوان گرفت و… ـ «لعنت به تو و اون داداشت.» صداي تير در محيط كوچك روستا پيچيد. مرد جوان روي زمين افتاد. بدون حركت. زن جيغي كشيد و به طرف جوان دويد. خودش را روي او انداخت و زار زد. اهل روستا قدمي عقب گذاشته بودند. چند جوان جلو آمده و زل زده بودند به فرمانده. پيرمردها دست آنها را گرفته بودند و عقب ميكشيدند. زن چند دقيقهاي گريه كرد. بعد بلند شد و به سمت فرمانده رفت. ايستاد. زل زد به صورت او و خنديد. ـ «بكش.» اشارهاي به شكمش كرد. ـ «هر چن نفري كه بكشي باز هم هست.» فرمانده كلتش را بالا برد. شكم برآمده زن را نشانه گرفت و… ـ «هر قدر باشين، تمومتون ميكنم. هر قدر لازم باشه، ميكشم. ميكشم. ميكشم.» صداي تير كه بلند شد، جوانها هم قدمي عقب گذاشتند. زن روي زمين غلتيده بود. از جاي اصابت تير، امحاء و احشاي شكمش بيرون ريخته بود. بين گوشت و رگ و پي خونآلود، زهدان زن، درشت و متورم نوسان ميكرد. كمي كه گذشت، زهدان آرام گرفت. ـ «روله گييان، روله گييان، روله گي…» (1) يكي از زنها نشسته بود روي زمين، خاك را مشت ميكرد و ميريخت روي سرش. صداي نالهاش پخش ميشد توي آسمان. فرمانده چند لحظه خيره شد به زن، بعد رو كرد به اهالي روستا. ـ «همهتون خبر دارين رايان كجاس؟ اگه تا فردا صبح نيارينش، يا جاشو نگين…» نگاهي به سربازانش انداخت. ـ «فردا صبح همهتونو قتلعام ميكنم.» اهل روستا سرشان را پايين انداختند. فرمانده كلتش را به طرف آنها گرفت. ـ «صبح اول وقت، اگه رايان رو تحويل ندين… مطمئن باشين فرصت دوبارهاي بهتون نميدم.» چند لحظه خيره ماند به مردم. بعد ادامه داد. ـ «فردا صبح روستا قتلعام ميشه. شيرفهم شد؟» اهل روستا جواب ندادند. فرمانده به سمت پايگاه راه افتاد.
*****
ـ «من كه نميتونم آدم بكشم» چشمانش را باز كرد. چند لحظه بيحركت ماند و اطراف را نگاه كرد. بعد تكاني به بدنش داد و نيمخيز شد. دهانش تلخ شده بود. تف كرد روي زمين. بعد نشست روي تخت و خيره شد به پنجره. صبح شده بود. لبخندي بر لبش نقش بست. لبانش را به هم فشرد و لبخند را فرو خورد. ـ «عجب خوابي!» بلند شد و چند قدم به سمت پنجره برداشت. ـ «وحشتناك بود.» رودههايش پيچ ميخورد. دست روي شكمش گذاشت. ـ «چي بود تو رَحِم زن؟ چي بود اون طور تكون ميخورد؟ چقدر چندشآور بود!» معدهاش داشت ميجوشيد. سوزش از معده بالا ميآمد و ميرسيد به گلو. دستش را جلوي دهانش گرفت و دويد به سمت سطل زباله. سرش را روي سطل گرفت و… برگشت به سمت اتاق. دور لبانش به شوري ميزد. دست بالا برد و دهانش را پاك كرد. ـ «من مگه ميتونم آدم بكشم؟» دست به سمت ديوار برد. ـ «دست من، انگشت من، واسه شليك كردن ساخته نشده.» از كنج ديوار سهتارش را برداشت و توي بغل گرفت. ـ «اين دست، اين انگشت، فقط سهتار ميتونه بزنه.» سهتار را توي آغوشش جابجا كرد، انگشت روي سيمها گذاشت و زخمه زد. صدايي به گوشش نرسيد. باز هم زخمه زد. چند بار ديگر. چند بار و چند بار. هيچ صدايي به گوش نميرسيد. ـ «سيمها خراب شدن؟ يا گوشم كر شده؟» نگاهي به سيمها انداخت. سالم بودند. ـ «چرا صدا نميده؟» سهتار را جلوي صورتش گرفت و زخمه زد. باز هم صدايي… ـ «دِهِه.» دستش را جلوي صورتش گرفت. ـ «عجب!» دستش را به چشمانش نزديكتر كرد. ـ «اين انگشت كو پس؟» انگشتانش را باز و بسته كرد. ـ «كجا رفته اين انگشت؟ كجا غيبش زده؟» جاي خالي انگشتش را وارسي كرد. ـ «بريدگي و جاي زخم هم كه نداره. چي شده پس؟» بدنش داغ شد. عرق بر پيشانيش نشست. ـ «انگشت من كو؟ كجا رفته اين انگشت؟» بلند شد و توي اتاق اين طرف آن طرف رفت. بعد سهتارش را بالا برد و جلوي صورتش گرفت. ـ «حالا چطور سهتار بزنم؟» سهتار را سر جايش گذاشت و به سمت تختخوابش رفت. ـ «هر چي باشه، مربوط به وقتي ميشه كه خواب بودم.» نشست روي لبه تخت و همه جاي رختخواب را از نظر گذراند. روي تشك، كنار تاخوردگي لحاف، انگشت اشاره توجهش را به خود جلب كرد. دست پيش برد و آن را برداشت. ـ «چطور شده افتاده اين؟» انگشت هنوز گرم بود. آن را سر جايش قرار داد. ـ «شايد همينطوري بچسبه. زخم كه نشده، خودش افتاده.» انگشت را سر جايش گذاشت. دستش را كه ول كرد، انگشت دوباره افتاد. برداشت، باز هم سر جايش قرار داد و اينبار به دستش فشار داد. انگشت در جاي خالي فرو رفت. ـ «داره درست ميشه انگار.» خنديد و كمي ديگر فشار داد. انگشت كمي بيشتر فرو رفت. باز هم فشار داد. كمي بيشتر. كمي بيشتر و… انگشت در جاي خالي فرو رفت و سر جاي خودش قرار گرفت. ـ «خوبه. حالا ميزان شد.» انگشت هنوز داشت فرو ميرفت. ـ «بسه ديگه. همين قدر…» آن را چسبيد. محكم گرفت و بيرون كشيد. اما بيفايده بود. انگشت همچنان داخل دستش فرو ميرفت. ند لحظه بعد، انگشت اشاره دست راست فرو رفته و كاملا ناپديد شده بود. خواست انگشت را ول كند و دستش را عقب بكشد. اما ممكن نبود. دست چپش به فرمان او نبود. دست چپ هم، به دنبال انگشت اشاره دست راست به داخل بدنش كشيده ميشد. ـ «چرا داره اينطوري ميشه؟ چرا…؟» نگاهي به اطراف انداخت. ـ «اي داد! چه بلايي داره سر من ميياد؟» دست چپش تا آرنج در جاي خالي فرو رفته بود. بقيه دست هم در حال حركت بود. شانه چپش به دست راست نزديك ميشد كه بدنش تاب خورد. دست چپش تا شانه به داخل جاي خالي فرو رفت. بعد بدنش بيشتر تاب خورد و شانهاش وارد جاي خالي شد. بعد سرش، بعد… بعد… و بعد… ـ «اين سياهي چييه؟ اين سياهي… نه. نه. نه. من…» فريادش از جايي نامعلوم به گوش ميرسيد. نه، صدايي به گوش نميرسيد. فريادش هم گم شده بود.
×××××
ـ «جوون كه بودم دلم ميخواست سهتار زدن رو ياد بگيرم.» بيدار شده بود و زير لب چيزي زمزمه ميكرد. ـ «جوون كه بودم دلم ميخواست سهتار زدن رو ياد بگيرم.» نگاهي به اطراف انداخت. بعد از جا پريد و روي تخت نشست. ـ «سهتار!» لبخند زد. ـ «اصلاً يادم نبود.» دست راستش را چند بار باز و بسته كرد. ـ «عجب خوابي ديدم ها…» دستش را بالا برد و جلوي صورتش گرفت. چند لحظه نگاه كرد و بعد زد زير خنده. ـ «عجب خوابي!» بلند شد و از روي ميز كلتش را برداشت. ـ «اگه حقيقت داشت چطور ميتونستم تيراندازي كنم؟» كمربند كلت را به كمر بست. ـ «خدا كنه رايان رو آزادش كنن. اگه آزادش نكنن بايد…» كلت را توي جاكلتي گذاشت و لبخندي زد. ـ «برم ببينم آزادش كردن يا نه؟» گفت و از اتاق خارج شد. چند لحظه بعد، صداي بيرون توي اتاق پيچيد. ـ «خبردار! پيش فنگ!» صداي به هم كوبيده شدن پاشنه پوتينها و صداي پيشفنگ به گوش رسيد. ـ «صبح به خير فرمانده.» چند لحظه سكوت همه جا را فرا گرفت. بعد صداي نعره فرمانده به گوش رسيد. ـ «بكشيدشون. بكشيدشون. همهشونو بكشيد. همهشونو.» صداي شليك يك تير به گوش رسيد. به دنبال آن، صداهاي مختلف روستا توي هم پيچيد. صداي جيغ و شيون زنها و بچهها، صداي فرياد مردها، و صداي شليك بيامان تيرها.
(1) روله گييان: طفلك جانم، كردي. |
|