انگشت اشاره دست راست

محمد رمضاني
ramazani43@yahoo.com

فرمانده نگاهي به صورت رنگ‏پريده جوان انداخت.
ـ «كجاس؟»
جوان چيزي نگفت. فرمانده لوله كلتش را روي پيشاني او گذاشت.
ـ «همون طور كه تو خونواده‏تو دوست داري من هم داداش‏مو دوست دارم. اگه نگي…»
لوله كلت را به پيشاني جوان فشار داد.
ـ «زود بگو ببينم رايان كجاست؟»
زن قدبلند و خوش‏قيافه‏اي جلو رفت.
ـ «اگه مي‏دانست مي‏گفت.»
شكمش بزرگ و برآمده بود. فرمانده خنديد. خنديد و سري تكان داد.
ـ «داداشم اسير دست برادرشوهرته. همه‏تون مي‏دونين كجا نيگرش مي‏دارن، اما نمي‏خواين بگين. همه‏تون سر و ته يه كرباسين. به لعنت خدا نمي‏ارزين. ما واسه چي بايد بياييم اينجا و به خاطر شما بجنگيم؟»
فرمانده مكث كرد و نگاهي به صورت جوان انداخت.
ـ «اگه نگي ماشه رو مي‏كشم.»
جوان چند لحظه به صورت فرمانده خيره شد. فرمانده داد زد.
ـ «زود باش!»
جوان چيزي نگفت. فرمانده دستش را بالا برد و با قبضه كلت كوبيد توي صورت او. خون دويد به چهره جوان. زن دويد به طرف شوهرش. يكي از سربازها زن را گرفت. جوان از روي زمين بلند شد و تفي انداخت به صورت فرمانده. خون گرم و لزج همراه تف پاشيده شد روي صورت فرمانده. فرمانده كلت را به طرف جوان گرفت و…
ـ «لعنت به تو و اون داداشت.»
صداي تير در محيط كوچك روستا پيچيد. مرد جوان روي زمين افتاد. بدون حركت. زن جيغي كشيد و به طرف جوان دويد. خودش را روي او انداخت و زار زد. اهل روستا قدمي عقب گذاشته بودند. چند جوان جلو آمده و زل زده بودند به فرمانده. پيرمردها دست آنها را گرفته بودند و عقب مي‏كشيدند. زن چند دقيقه‏اي گريه كرد. بعد بلند شد و به سمت فرمانده رفت. ايستاد. زل زد به صورت او و خنديد.
ـ «بكش.»
اشاره‏اي به شكمش كرد.
ـ «هر چن نفري كه بكشي باز هم هست.»
فرمانده كلتش را بالا برد. شكم برآمده زن را نشانه گرفت و…
ـ «هر قدر باشين، تموم‏تون مي‏كنم. هر قدر لازم باشه، مي‏كشم. مي‏كشم. مي‏كشم.»
صداي تير كه بلند شد، جوان‏ها هم قدمي عقب گذاشتند. زن روي زمين غلتيده بود. از جاي اصابت تير، امحاء و احشاي شكمش بيرون ريخته بود. بين گوشت و رگ و پي خون‏آلود، زهدان زن، درشت و متورم نوسان مي‏كرد. كمي كه گذشت، زهدان آرام گرفت.
ـ «روله گي‏يان، روله گي‏يان، روله گي‏…» (1)
يكي از زنها نشسته بود روي زمين، خاك را مشت مي‏كرد و مي‏ريخت روي سرش. صداي ناله‏اش پخش مي‏شد توي آسمان.
فرمانده چند لحظه خيره شد به زن، بعد رو كرد به اهالي روستا.
ـ «همه‏تون خبر دارين رايان كجاس؟ اگه تا فردا صبح نيارينش، يا جاشو نگين…»
نگاهي به سربازانش انداخت.
ـ «فردا صبح همه‏تونو قتل‏عام مي‏كنم.»
اهل روستا سرشان را پايين انداختند. فرمانده كلتش را به طرف آنها گرفت.
ـ «صبح اول وقت، اگه رايان رو تحويل ندين… مطمئن باشين فرصت دوباره‏اي بهتون نمي‏دم.»
چند لحظه خيره ماند به مردم. بعد ادامه داد.
ـ «فردا صبح روستا قتل‏عام مي‏شه. شيرفهم شد؟»
اهل روستا جواب ندادند. فرمانده به سمت پايگاه راه افتاد.

*****

ـ «من كه نمي‏تونم آدم بكشم»
چشمانش را باز كرد. چند لحظه بي‏حركت ماند و اطراف را نگاه كرد. بعد تكاني به بدنش داد و نيم‏خيز شد. دهانش تلخ شده بود. تف كرد روي زمين. بعد نشست روي تخت و خيره شد به پنجره. صبح شده بود. لبخندي بر لبش نقش بست. لبانش را به هم فشرد و لبخند را فرو خورد.
ـ «عجب خوابي!»
بلند شد و چند قدم به سمت پنجره برداشت.
ـ «وحشتناك بود.»
روده‏هايش پيچ مي‏خورد. دست روي شكمش گذاشت.
ـ «چي بود تو رَحِم زن؟ چي بود اون‏ طور تكون مي‏خورد؟ چقدر چندش‏آور بود!»
معده‏اش داشت مي‏جوشيد. سوزش از معده بالا مي‏آمد و مي‏رسيد به گلو. دستش را جلوي دهانش گرفت و دويد به سمت سطل زباله. سرش را روي سطل گرفت و…
برگشت به سمت اتاق. دور لبانش به شوري مي‏زد. دست بالا برد و دهانش را پاك كرد.
ـ «من مگه مي‏تونم آدم بكشم؟»
دست به سمت ديوار برد.
ـ «دست من، انگشت من، واسه شليك كردن ساخته نشده.»
از كنج ديوار سه‏تارش را برداشت و توي بغل گرفت.
ـ «اين دست، اين انگشت، فقط سه‏تار مي‏تونه بزنه.»
سه‏تار را توي آغوشش جابجا كرد، انگشت روي سيم‏ها گذاشت و زخمه زد. صدايي به گوشش نرسيد. باز هم زخمه زد. چند بار ديگر. چند بار و چند بار. هيچ صدايي به گوش نمي‏رسيد.
ـ «سيم‏ها خراب شدن؟ يا گوشم كر شده؟»
نگاهي به سيم‏ها انداخت. سالم بودند.
ـ «چرا صدا نمي‏ده؟»
سه‏تار را جلوي صورتش گرفت و زخمه زد. باز هم صدايي…
ـ «دِهِه.»
دستش را جلوي صورتش گرفت.
ـ «عجب!»
دستش را به چشمانش نزديك‏تر كرد.
ـ «اين انگشت كو پس؟»
انگشتانش را باز و بسته كرد.
ـ «كجا رفته اين انگشت؟ كجا غيبش زده؟»
جاي خالي انگشتش را وارسي كرد.
ـ «بريدگي و جاي زخم هم كه نداره. چي شده پس؟»
بدنش داغ شد. عرق بر پيشانيش نشست.
ـ «انگشت من كو؟ كجا رفته اين انگشت؟»
بلند شد و توي اتاق اين طرف آن طرف رفت. بعد سه‏تارش را بالا برد و جلوي صورتش گرفت.
ـ «حالا چطور سهتار بزنم؟»
سه‏تار را سر جايش گذاشت و به سمت تختخوابش رفت.
ـ «هر چي باشه، مربوط به وقتي مي‏شه كه خواب بودم.»
نشست روي لبه تخت و همه جاي رختخواب را از نظر گذراند. روي تشك، كنار تاخوردگي لحاف، انگشت اشاره توجهش را به خود جلب كرد. دست پيش برد و آن را برداشت.
ـ «چطور شده افتاده اين؟»
انگشت هنوز گرم بود. آن را سر جايش قرار داد.
ـ «شايد همينطوري بچسبه. زخم كه نشده، خودش افتاده.»
انگشت را سر جايش گذاشت. دستش را كه ول كرد، انگشت دوباره افتاد. برداشت، باز هم سر جايش قرار داد و اينبار به دستش فشار داد. انگشت در جاي خالي فرو رفت.
ـ «داره درست مي‏شه انگار.»
خنديد و كمي ديگر فشار داد. انگشت كمي بيشتر فرو رفت. باز هم فشار داد. كمي بيشتر. كمي بيشتر و…
انگشت در جاي خالي فرو رفت و سر جاي خودش قرار گرفت.
ـ «خوبه. حالا ميزان شد.»
انگشت هنوز داشت فرو مي‏رفت.
ـ «بسه ديگه. همين قدر…»
آن را چسبيد. محكم گرفت و بيرون كشيد. اما بي‏فايده بود. انگشت همچنان داخل دستش فرو‏ مي‏رفت. ند لحظه بعد، انگشت اشاره دست راست فرو رفته و كاملا ناپديد شده بود. خواست انگشت را ول كند و دستش را عقب بكشد. اما ممكن نبود. دست چپش به فرمان او نبود. دست چپ هم، به دنبال انگشت اشاره دست راست به داخل بدنش كشيده مي‏شد.
ـ «چرا داره اينطوري مي‏شه؟ چرا…؟»
نگاهي به اطراف انداخت.
ـ «اي داد! چه بلايي داره سر من مي‏ياد؟»
دست چپش تا آرنج در جاي خالي فرو رفته بود. بقيه دست هم در حال حركت بود. شانه‏ چپش به دست راست نزديك مي‏شد كه بدنش تاب خورد. دست چپش تا شانه به داخل جاي خالي فرو رفت. بعد بدنش بيشتر تاب خورد و شانه‏اش وارد جاي خالي شد. بعد سرش، بعد… بعد… و بعد…
ـ «اين سياهي چي‏يه؟ اين سياهي… نه. نه. نه. من…»
فريادش از جايي نامعلوم به گوش مي‏رسيد. نه، صدايي به گوش نمي‏رسيد. فريادش هم گم شده بود.

×××××

ـ «جوون كه بودم دلم ميخواست سهتار زدن رو ياد بگيرم.»
بيدار شده بود و زير لب چيزي زمزمه مي‏كرد.
ـ «جوون كه بودم دلم ميخواست سهتار زدن رو ياد بگيرم.»
نگاهي به اطراف انداخت. بعد از جا پريد و روي تخت نشست.
ـ «سه‏تار!»
لبخند زد.
ـ «اصلاً يادم نبود.»
دست راستش را چند بار باز و بسته كرد.
ـ «عجب خوابي ديدم ها…»
دستش را بالا برد و جلوي صورتش گرفت. چند لحظه نگاه كرد و بعد زد زير خنده.
ـ «عجب خوابي!»
بلند شد و از روي ميز كلتش را برداشت.
ـ «اگه حقيقت داشت چطور مي‏تونستم تيراندازي كنم؟»
كمربند كلت را به كمر بست.
ـ «خدا كنه رايان رو آزادش كنن. اگه آزادش نكنن بايد…»
كلت را توي جاكلتي گذاشت و لبخندي زد.
ـ «برم ببينم آزادش كردن يا نه؟»
گفت و از اتاق خارج شد. چند لحظه بعد، صداي بيرون توي اتاق پيچيد.
ـ «خبردار! پيش فنگ!»
صداي به هم كوبيده شدن پاشنه پوتينها و صداي پيشفنگ به گوش رسيد.
ـ «صبح به خير فرمانده.»
چند لحظه سكوت همه جا را فرا گرفت. بعد صداي نعره فرمانده به گوش رسيد.
ـ «بكشيدشون. بكشيدشون. همه‏شونو بكشيد. همه‏شونو.»
صداي شليك يك تير به گوش رسيد. به دنبال آن، صداهاي مختلف روستا توي هم پيچيد. صداي جيغ و شيون زن‏ها و بچه‏ها، صداي فرياد مردها، و صداي شليك بي‏امان تيرها.









(1) روله گي‏يان: طفلك جانم، كردي.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32185< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي